شرمسارم .... شرمنده ام .... اما من قبلا این هشدارو داده بودم. نداده بودم؟!!!
من گفتم که از "بلاگ تا پلاک2" که فلنگو ببندم، این وبلاگ هم ریق رحمت را نوش جان خواهد کرد.
اما چه کنم که وجدانم ترک خورد از بس به این وبلاگ بی محلی کردم. دوباره اومدم تا شاید بشه یه کارایی کرد. اما قول نمیدما... گفته باشم.
دو تا خاطرک (خاطره کوچک) خنده ناک و یک خاطرک بدون شرح میتایپم (کپی پیست نیست ها!!!)
اوائل فتح فاو من و بهترین دوستم، علی ناهیدی، به دلیل عجیبی به مدت یک هفته با هم قهر کردیم. ما دو تا سر تیم های استقلال و پرسپولیس با هم دعوامون شد. من استقلالی بودم و علی پرسپولیسی. یک هفته قبل از عملیات، طبق معمول ما داشتیم برای هم کرکری میخوندیم و از تیمهای مورد علاقمون حمایت میکردیم که بحث کم کم جدی شد. علی زد به پروین و یک نفس گفت: شیش شیش شیشتایی هاش. من هم کم آوردم و به شروع کردم به بد و بیراه گفتن. بعدهم بیخیال هم شدیم وقهر کردیم. حالا دلم پیش علی مانده بود. از شب قبل و پس از شروع عملیات دیگر علی را ندیده بودم. دلم هزار راه رفت. هی با خودم میگفتم نکنه علی شهید یا اسیر شده باشه. نکند بد جوری مجروح شده باشه. ای خدا اگه چیزیش شده باشه، من جواب ننه باباشو چی بدم. دیگه داشتم رسما گریه میکردم که دیدم بچه دارند میخندند و هیاهو میکنند. یکهو شنیدم عده با لهجه ای فارسیدار شعار میدهند که: « پرسپولیس هورا - استقلال سوراخ!!!» با تعجب سرم را به طرف صدا گرداندم و صحنهای عجیب و باورنکردنی را دیدم. دهها اسیر عراقی پابرهنه و شعارگویان به طرف ما میآمدند. پیشاپیش آنها علی، سوار بر شانههای یکی از درجهدارهای سبیل کلفت عراقی بود و یک پرچم سرخ را تکان میداد و عراقیها با دستور او شعار میدادند: پرسپولیس هورا - استقلال سوراخ
این اولین و آخرین بار بود که به این شعار حسابی و از ته دل خندیدم و شاد شدم. دویدم به استقبال علی و او هم با دیدن من از شانههای آن بدبخت اومد پایین و همدیگر را بغل کردیم و صورت همدیگه را ماچیدیم (بوس کردیم). علی با خنده به من گفت: میبینی اکبر، حتی عراقیها هم طرفدار پرسپولیسند. هر دو غشغش خندیدیم. عراقی ها هم که نمیدانستند دارند چه شعاری میدهند با ترس و لرز فریاد میزدند: پرسپولیس هورا - استقلال سوراخ
رفته بودند شناسایی، شب قبل چون ماه همه جا را روشن کرده بود، مجبور شده بودند که بمونند. وقتی برگشتند حسابی گرسنه بودند. افتاده بودند توی سفره و میخوردند. یکی از بچهها که قد کوچکی داشت و همیشه کتابهای درسیش دستش بود، جلو آمد و خیلی عادی گفت« دوستان، اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید.»
آب جیره بندی شده بود. آن هم تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود. مگر میشد خورد! به من آب نرسید. لیوانش را به من داد و گفت من زیاد تشنهام نیست. نصفش را خوردم. بقیه اش را تو بخور. گرفتم و خوردم. فرداش بچه ها گفتند که اصلا جیره هر کس نصف لیوان آب بود.
چی می خواهید؟؟؟؟
آهان تو هم از همون رفیقایی هستی که در سفر کربلای ایران کلی با هم خندیدیم و گریه کردیم. حدس زدن این که به وبلاگم سر میزنید کار سختی نیست، اما می خواستم قبل از این که به وبلاگ می آیید یک آب و جارویی بکنم تا آبروریزی نشه.
حتما تو هم مثل من دلت برای یک لحظه نشستن در خاک شرهانی یا طلائیه تنگ شده نه؟ توی همین چند ساعت، دل من هم برای شهدا و خاکهای پاکشون تنگ شده و هم برای دوستانی که همسفرم بودند. بدون اغراق میگویم که واقعا دلم براتون تنگ شده. از اول اتوبوس شماره 3 بلاگ تا پلاک(2ش) بگیر تا آخرش. مخصوصا رفقای خوبی چون علی شاطری، سید محمد محمدی، دوستان خوب و شیرین گروه یگان (مخصوصا محمد آقای تپل)، آقای گل آقایی (که آخرش یادم رفت اسم اصلیشو بپرسم)، گل پسر اردو، جاکفشی عزیز،علی آقای محمودی (دلم برای تمام شوخیهایت تنگ شده)، مهدی نیکخواه دوست داشتنی، مهدی بهرامی خونگرم،حامد احسان بخش (نمره روابط عمومی و اخلاقش= 20)،علی نراقی (که تازه بعد از پیاده شدنش در اراک یادم افتاد که وقت نشد باهاش یک گپ هر چند کوتاه بزنم و قدر یک دوست خوب، مثل او را ندونستم)، حامد آقاجانی خوش خنده و مهربان، مظاهر محمودی (که تواضعش نشان از روح بزرگش بود)، عمو فخری که با تمام وجود در این اردو به ایشان ارادت پیدا کردم و بقیه دوستان هم اتوبوسی که سعادت همراهیشان را در این سفر استثنایی به دست آوردم.
با عرض پوزش از دیگر خوانندگان وبلاگ که این پست را شامل حال خود ندیدند و اظهار عجز از این که نتوانستم دوباره با زبان طنز، از شما پذبرایی کنم. دلم کمی گرفته. منتظرخبر گردهمایی بعدی دوستان وبلاگ نویس خود هستم.
حرف دیگری برای گفتن ندارم
علی کوچولو
اه اه اه..... 4 ساعت منو کله پا نگه داشته که برا چی میخوای به فلانی رأی بدی؟ ماستو به انرژی هستهای دوخته، انرژی هسته ایو به پراید دوخته و پرایدو به علمک گاز که تو الّا و بلّا باید به فلانی رأی بدی. برای این که توصیههای دکتر ایمنی را درست گوش نکرده بودم و برای مخم دودکش درست درمون نصب نکردم، داشتم از کرامات این دوست، به موت تدریجی دچار میشدم. همچین این یقه ما را چسبیده بود که انگار هر کس را که من انتخاب کنم همون میره بالا.
بابا تو تا همین دیروز اصولگرا و اصلاحطلبو با سین مینوشتی. حالا توی این دو روز که 2 تا روزنامه خوندی و 2 تا آدم خوشتیپ دیدی، خدا را بنده نیستی؟ این شاخصی که آقا (حفظه الله) فرمودند (پایبندی به شعارهای انقلاب) به اصولگرا بهتر میچسبه یا به اطلاح طلب؟ جوابشو هم من میدونم و هم تو. خوب برو به همون رأی بده و خلاص.
تو برای یک قلم جنست (که من بودم) و به قول خودت داشتی امر به معروفم میکردی غیبت دو هزار نفر را کردی. اخوی، تو تبلیغچی هستی یا تخریبچی؟
رفیق، این انتخابات هم مثل 20-30 انتخابات قبلی میگذره. بیا و بگذار این دوزار دینی را که با هزار مصیبت تا این جا رسوندیمو تو این یه مرحله، گند نزنیم وسطش. ببین اونا میزن تو مجلس اونوقت من و تو میریم جهنم کلّه پا میشیما.
آخه مگه دست من و تو هستش که کی رأی میاره؟ تو فقط اون بیچارهای که به "نظر بی اعتبارت" اصلحه را انتخاب کن و به همون کامبیزت (ببخشید کاندیدت) رأی بده؟
اه اه اه ..... این انتخابات کوفتی پس کی میخواد تموم بشه. این مردمسالاری حال منو گرفته. این کنترل لامصب تلویزیونو به هر کانالی که هدایتش میکنی به هیچ صراطی مستقیم نیست الّا به صراط دره پیت انتخابات. من فیلم میخوام نه مصاحبه. مصاحبههایی هم که سرشار از نوآوریه:
ببخشید شما برای چی میرید رأی بدید؟ دلیلش شخصیه نمیتونم بگم
ببخشید شما چه احساسی دارید وقتی رأی میدید؟ احساس ضعف عضلانی به خاطر صف طولانی
معذرت میخوام آقا، برای دشمنان این مرز و بوم چه پیامی دارید؟ حالا من اون پیامی که پارسال نیم ساعت با فشار خودم بازی کردم و پشت همین دوربین برای تو خوندمو رسوندی که امسال اومدی پیام جدید بگیری ببری.
صدا و سیما جون، من نوکرتم، دست بردار بزار ما فیلممونو ببینیم. روز 24 هم مخلص انقلاب، میاییم رأیمونو میریزیم تو اون صندوقه. این مصاحبه ها و صفهای طولانی را هم ببر به این خارجکیا نشون بده که براشون جدیده. ما که هر روز داریم خودمون اینا را تو این کشور میبینیم و دیگه تلویزیون نمیخواد.
این هم لینک یک عکس باحال از گنبد خانوم فاطمه معصومه (سلام الله علیها)
نوکر برو بچس باحال - علی کوچولو
به نام خدا
دوباره سروکله محترم ما پیدا شد و یه وبلاگ دیگه را اشغال کردیم. من از همین اول شیوه کاریمو توضیح میدم تا بعدا مثل پیرزنا غرغر نکنید و وقت مبارک و ذی قیمتتون با غیبت امثال بنده حقیر اشغال نشه و کما فی السابق درگیر کارهای واجب ترتون اعم از بلوتوث و اس ام اس و ..... باشید:
این طور که ما قبلا تجربه کردیم و دیدیم شروع به کار هر وبلاگی بسیار خجسته است و طرف خیال میکنه که مثلا روی گوگل جانو کم کرده که: «آره (سعی کنید با لحن تپلانه بخوانید) ما هم وبلاگ زدیم و صاحب این وبلاگ به امید خدا از طریق همین وبلاگ هر روز برای شما یک مسئله هستهای جدید را حل میکند و اگر هم وقت شد در همان روز یک آپولو هم برای دستگرمی هوا میکند. راستی کافیه که ایمیلتونو بگزارید تا هر روز مینیمم 500 تا جوک و اس ام اس توپ دریافت کنید» بعضیها هم که خیلی لارجند (درازند) و یا خیلی ندید پدیدند، شام میدند. تا یک هفته هم نیم ساعت به نیم ساعت یا مطلب مینویسه و یا هی نیگا میکنه که کسی برای حضرت استاد پیام گذاشته یا نه. ثانیه به ثانیه هی کپی_پیست میکنه، قالب عوض میکنه.... و خلاصه برای خودش دنیای باحالی داره. ولی بعد از یک هفته کم کم متوجه میشه که انگار بی مایه فطیره (بخوانید فتیره). ولی به روی خودش نمیاره و سعی میکنه اعتماد به کفششو حفظ کنه. بعد که کم کم میفهمه که نه انگار خبری نیست میره و از آن به بعد، هر چند وقت یک بار وجدانش باد میکنه و دو دستی (دقت کنید با دو دست) میزنه تو سرش که ای وای پس وبلاگ چی شد؟ بعد میاد و با هزار عرق شرم، یک معذرت خواهی مینویسه و قول میده که از این به بعد، مثل یه بچه گل، زود به زود آپدیت کنه.
و زمانی میرسد که آقای «هستهای آپولو» یادش میره وبلاگی هم داشته.
هان؟؟؟.....
یکی از آقایون میفرمایند که: _ خوب به تو چه مگه از جیب تو دارند وبلاگ هوا میکنند؟ در ضمن مگه همه مثل جنابعالیاند؟ الحمدلله از هر 10 ایرانی که از 4-5 سال قبل وبلاگ زدند 9تا و نصفیشون هر روز دارند وبلاگاشونو آپدیت میکنن. اون نصف دیگه هم به حول و قوه الهی، در طرح بزرگ امنیت اخلاقی و اجتماعی، توسط نیروی محترم انتظامی دارن قلع و قمع میشن و زمین را از لیث وجود این وبلاگنویسان بیپشتکار، بیوجدان و شرور پاک میکنند.
_ هی من میگم این منافقین کوردل را به این جلسات معارفه راه ندید. من اگه قاطی بکنم مثل الآن نیستما ...... هان گفته باشم
خوب ولش کن چی داشتم میگفتم؟ آهان.
خوب ما جماعت علاف هم همینطوریم. از این وبلاگ هم چیزی غیر از این چیزایی که گفتم نصیبتون نمیشه. از هر صدتا وبلاگی که ما توی این عمر بابرکت اینترنتیمون دیدیم دوتاش دووم اوورده که اون هم یکیش مال این خارجکیا بوده و یکی دیگش مال این جیره خورای اجنبی صفت (این پارسی بلاگیها را میگم).
بله؟؟؟.... الآن یک نامه به بنده دادند، توش نوشته که: خوب تو که لالایی بلدی چرا دوباره اومدی وبلاگ زدی؟
_ خوب چه کنیم دیگه 4-5 ساله نرفتیم مناطق جنگی گفتیم امسال با این جمعیت بیکار وبلاگ نویسان بریم. حالا درسته که بیکارند ولی این طور که خبرگزاریهای خصوصی گزارش دادند بروبچس باحالی هستند.
بله منظور ما از افتتاح وبلاگ جدید همین اردوی از بلاگ تا پلاک2 بود. حالا من امیدوارم توی اردو از نظر غذایی حسابی سنگ تموم بگذارند تا ما یک دلی از عزا در بیاریم (منظورم غذای معنوی بود بیجنبه).
نتیجه گیری:
1- اصلا وبلاگ نزنیم
2- اگرم زدیم جار نزنیم
3- اگرم جار زدیم تو در و دیوار نزنیم
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد که رحمت بر آن تربت پاک باد
که هر کس «بلاگ تا پلاک» را نرفت همان بر سرش یک دو من خاک باد
که هر کس «بلاگ تا پلاک» را برفت میازار موری که دانه کش است
با عرض احترام علی کوچولو